بر آن فانوس كه ش دستي نيفروخت
بر آن دوكي كه بر رف بي صدا ماند
بر آن آئينه ي زنگار بسته
بر آن گهواره كه ش دستي نجنباند
بر آن حلقه كه كس بر در نكوبيد
بر آن در كه ش كسي نگشود ديگر
بر آن پله كه بر جا مانده خاموش
كسش ننهاده ديري پاي بر سر _
بهار منتظر بي مصرف افتاد!
بر هر بامي درنگي كرد و بگذشت
به هركوئي صدائي كرد و استاد
ولي نامد جواب از قريه،نزد دشت.
نه دود از كومه ئي برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دم به ني داد
نه گل روئيد،نه زنبور پر زد
نه مرغ كدخدا برداشت فرياد.
به صد اميد آمد،رفت نوميد
بهار _ آري بر او نگشود كس در.
درين ويران به رويش كس نخنديد
كسي تاجي زگل ننهاد بر سر.
كسي از كومه سر بيرون نياورد
نه مرغ از لانه،نه دود از اجاقي.
هوا با ضربه هاي دف نجنبيد
گل خودروي بر نامد ز باغي.
نه آدم ها،نه گاو آهن،نه اسبان
نه زن،نه بچه... ده خاموش،خاموش.
نه كبكنجير مي خواند به دره
نه بر پسته شكوفه مي زند جوش.
به هيچ ارابه ئي اسبي نيستند
سرود پتك آهنگر نيامد
كسي خيشي نبرد از ده به مزرع
سگ گله به عوعو در نيامد.
كسي پيدا نشد غمناك و خوشحال
كه پا بر جاده ي خلوت گذارد
كسي پيدا نشد در مقدم سال
كه شادان يا غمين آهي بر آرد.
غروب روز اوّل ليك،تنها
درين خلوتگه غوكان مفلوك
به ياد آن حكايت ها كه رفته ست
ز عمق بركه يك دم ناله زد غوك...
بهار آمد،نبود امّا حياتي
درين ويرانسراي محنت آور
بهار آمد،دريغا از نشاطي
كه شمع افروزد و بگشايدش در!
احمد شاملو
نظرات شما عزیزان: